این پر پروانه است که میسوزد ! آتش بازی پیروزی نیست بازی که نیست کشتار بی حیای یار و عشق و شبنم آفتابگردان و نقره ی سروستان " ماه آباد " است ...
سور سقوط میرغضب نیست انکار زشت رهایی ست ! چاه ویل ندانستن
سلطان به دار نیست زنجیریانند بیدار... آری ... دار !
فرموده اند : به جانب فانوس ها باد نیاید خورشید را در التزام رکاب همایونی ملتفت نگشتند فرموده اند : ترانه بمیرد ... حضور همیشه جاری دریا را به باران نپذیرفتند
بسیار فرمودند ... بسیار خشایار وار بر گرده ی دریا زخم تازیانه روا داشتند بسیار دفتر سوزاندند ... بسیار ...
خسته ام ... خانه نگهدار ... بسیار ...
از ترانه تنها گلوگاهی بریده و دهانی سوخته بر درگاه است
از فرموده ها بگذریم ... با نرفته ها برویم !
بازیست ؟ شاید ... اما قانقاریا از استخوان " کرد " تو می ترسد ! مرگ از ترانه های سنگر تو می میرد ! مرا پنهان کن "عزیز" که ستاره ها نیز به چشم نارفیق میایند ... در فرصت میان دو دیوار پوک ... دو لنگه ی در ... بگذار خواب مرگ هفت پادشاه ببینم ...
تشنه ام ! آن آب نمای فیروزه کجاست ؟ با حافظ ... با ضربه های عشق و مولانا ... تا یاد بگیرم عاشق شدن را در کدام ضرب جای غزل باید نوشت ...