ديشب غم تنهايي مهمون دل ما بود آن غم كه به هر تقدير در آب و گل ما بود بارون شبانگاهي در حنجره ام مي ريخت با چلچله ها آواز از حنجره ام مي ريخت تصوير خيال تو در آينه پيدا شد هم صحبت و هم خونه با اين دل شيدا شد با آينه همراهم با نور سفر كردم آنجا به شكيبايي با آه سحر كردم چون فاصله ها با تو در سايه ي شب گم شد مرغ سحر از پرده سرگرم ترنم شد گفتم به دل اين ديدار افسانه و حالي بود در آينه ي پندار خوابي خيالي بود تصوير خيال تو در آينه پيدا شد هم صحبت و هم خونه با اين دل شيدا شد با آينه همراهم با نور سفر كردم آنجا به شكيبايي با آه سحر كردم