نوشته تازیانه رو تن من یه شعر تازه با خط شکستن قفس با قامت من خو گرفته برای من محاله پر گرفتن دل من مثل متن یک جزیره تو هفت دریای تنهایی اسیره نمیتونه تو این مرداب موندن روزای رفته رو از سر بگیره
وای از این نقش بد دربدری تلخی و خستگی و بی ثمری دلم از وحشت وفریاد گرفت یاد از آواز خوش بی خبری
چه دلگیره طلوع غربت من چه محزونه غروب فرصت من چه دوره مرز آرامش چه دوره اسارت سرزمینی بی عبوره تو قلب لحظه های پوک و خالی تپش آهنگ خاموشی گرفته جلای چهره من خیلی وقته غباری از فراموشی گرفته
وای از این نقش بد دربدری تلخی و خستگی و بی ثمری دلم از وحشت وفریاد گرفت یاد از آواز خوش بی خبری
شکسته ساقه ترد عزیمت ازاین رگبار سنگین مصیبت دیگه این بوته ی خورشیدی من کجا گل می ده تو فصل برودت به پام زنجیری از نامهربونی عبورم گم شده تو بی نشونی نه همراهی نه نجوای رفیقی دلم پوسیده از این نا مهربونی
وای از این نقش بد دربدری تلخی و خستگی و بی ثمری دلم از وحشت وفریاد گرفت یاد از آواز خوش بی خبری