تنها نشسته یه مرد خسته میکشه آهی از سینه چشماشو دوخته به قاب عکسی که توش یه نقش غمگینه یاد گذشته مییاد به ذهنش چشماش از عشقی لبریزه میگیره عکس و تو دست گرمش به از لبهاش میریزه دست میکشه رو عکس حس میکنه گرمیشو میخواد که با حسش بگه غربت تلخ تنهایی شو خاطرهها جزئی از زندگی فردا شه میدونه عکس رو طاقچه همدم و مونس شبهاشه