گفـت عاشق شدهام
بغض مرا باور کن
که در آغوش من
اندوِه قفس نیست، ولی
عشق میخواست و
نفرت به تنم میانداخت
عاشقی چرخهی انسان و
هوس نیست ولی
تن عریان شدهای بودم
و از شرم حیات
نفسم حبسترین حادثهی ممکن بود
خفقانی که مرا دور خودش میپیچید
همه مرداب پُر از خشم ولی ساکن بود
تَرک میكرد مرا، آنچه به من باور داد
که همه باور من سوخت و خاکستر شد
مُهر بستن به لب امروز، خودش هم دردیست
اعتمادی که فرو ریخت، و هی بدتر شد
همه فریاد شدم، از غم تنهایی خود
که تَعَرض نکند هیچ کسی بر بدنم
همه زخم است تنم، زخم تبرهایی که
شده مجموعِ همین آدم سنگی که منم
شدهام جسم غریبی که ورای بودن
رنجها میکشم و مُهر لبم دوخته است
من همانم که به دنیای شما مشکوکم
و تنم در قفس رابطهها سوخته است