ای هم پیمان امشب با من بمان افسانه ی فردا با من بخوان پناهم باش از خود مرا مران مگذر از من هم چون دیگران ای آسوده در این شهر فریاد فردا وقتی چشمت بر من افتاد افسانه ی مرا آور به یاد نام مرا بگو به باد من می ترسم ، من می ترسم از فردایی غمگین پنهانم کن ، پنهانم کن ای آواره سنگین
ای هم پیمان امشب با من بمان افسانه ی فردا با من بخوان پناهم باش ، از خود مرا مران مگذر از من هم چون دیگران ای آسوده در این شهر فریاد فردا وقتی چشمت بر من افتاد افسانه ی مرا آور به یاد نام مرا بگو به باد
ای داغ من ، خفته در قلب تو در ماتمم ، هرگز اشکی نبار قلب خود را ، گور این قصه کن نام مرا بر لب میار فردای من ، مرگ افسانه هاست من می میرم شاید در نیمه راه در مرگ من روزی خون می گرید چشمان این شهر سیاه من می ترسم ، من می ترسم از فردایی غمگین پنهانم کن ، پنهانم کن ای آواره سنگین من می ترسم ، من می ترسم از فردایی غمگین پنهانم کن ، پنهانم کن ای آواره