پس چرا نبردی یورش ؟ تو نخواستی عهد ببندیم که به غمهامون بخندیم حالا می ترسم از اینکه توی این شهر بگندیم شهری که هزار هزارتا آدمهای خسته دارد شهری که قد یه دنیا دل خون نشسته دارد شهری که درهاشو بستن تا سواری تو نیاید شهری که سرها رو شکستنتا سری سایه نخواهد اگه با منی کو جنبش ؟ اگه عاشقی کو شورش ؟ تو به اندوه دل ما
پس چرا نبردی یورش ؟ شهری که غیره مصیبت دیگه تحفه ای ندارد کوچه های غم گرفته اش مرگمو یادم میارد مرگی که هر روز و هر شب تجربه کردم و دیدم مرگی که با زنده بودن