دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید دمم با جان بر اید چونکه یک همدم نمی بینم خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه که من تا اشنا گشتم دل خرم نمی بینم مرا رازی است اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی یابم کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد به امید دمی با دوست و ان دم هم نمی بینم