با امیدی گرم و شادی بخش با نگاهی مست و رویایی دخترک افسانه میخواند نیمه شب در کنج تنهایی
بی گمان روزی ز راهی دور میرسد شهزاده ای مغرور مردمان در گوش هم آهسته میگویند آه ... او با این شوکت و غرور و نیرو در جهان یکتاست , بی گمان شهزاده ای والاست
ناگهان در خانه میپیچد صدای در سوی در , گویی ز شادی میگشایم پر